باغ بود و دره – چشم انداز پرمهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره درآفاق و اسرارعزیزشب ،
چشم من بیداروعالمی درخواب !
نه صدایی جز صدای رازهای شب ،
آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها ،
پاسداران حریم خفتگان باغ ،
و صدای حیرت بیدار من
من مست بودم ؛ مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم
چه می آمد؟
آب
یا نه، چه می رفت
هم زآن سان که حافظ گفت ،عمرتو!
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم ، مست سرنشناس ، پانشناس
اما لحظه پاک و عزیزی بود ...
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور ،
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله ، گو هرسو که خواهی باش.
با تو دارد گفتگو شوریده مستی !
مستم و دانم که مستم من ،
ای همه هستی زتو ، آیا تو هم هستی ؟!
مهدی احوان ثالث
نظرات شما عزیزان: